مردی قزوینی طبق رسم قزوینی ها، نزد دلّاکی که خالکوبی هم می کرد، رفت و گفت: آمده ام تا نقش شیر را در پشت و شانه ام، خالکوبی نمایی، طوری که کبودی آن پررنگ و خوش رنگ باشد. دلیل این که در این میان، عکس شیر را برگزیده ام، به این خاطر است که نیرومند شوم و دشمنانم همان گونه که از شیر می ترسند، از من نیز هراس داشته باشند. چرا که خُلق و خوی شیر دارم و می خواهم آن عکس، نمایانگر خُلق و خویم باشد:
طالعم شیر است نقش شیرزن جهد کن، رنگ کبودی سیرزن
تا شود پشتم قوی در رزم و بزم با چنین شیر ژیان در عزم جزم
استاد دلاک، مشغول کار شد همین که سوزن به دست گرفت و به سوزن زدن در شانه ی قزوینی پرداخت، ناگهان پهلوان قزوینی سر داد و گفت:« ای استاد، از کجای شیر آغاز کرده ای؟» استاد گفت:» از دُم شیر شروع کرده ام.» پهلوان قزوینی گفت:« من نمی توانم درد این سوزن را تحمّل کنم، دُم شیر را رها کن! شیر بی دُم را هم، شیر می گویند!»:
شیر بی دم باش گوای شیر ساز که دلم سستی گرفت از زخم گاز
استاد، دُم را رها کرد و عضو دیگر شیر را خالکوبی کرد. باز، فریاد پهلوان قزوینی بلند شد که:« این نقطه کجای شیر است؟» استاد گفت:« اینجا گوش شیر است.» پهلوان نالید:
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم گوش را بگذار و کوته کن گلیم
استاد خالکوب، نقش گوش را رها کرد و نقطه ی دیگر را گرفت و به خالکوبی پرداخت. باز مرد قزوینی، تحمّل درد سوزن را نکرد و فریاد زد:« اینجا مجای شیر است؟» استاد گفت:« اینجا نقش شکم شیر است.» مرد قزوینی گفت:« این نقطه را نیز رها کن، شکم نمی خواهد.» استاد دلاک، حیران شد و سوزن را بر زمین کوبید و گفت:« آیا به راستی هیچ کس چنینی شیری دیده است؟!»:
بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد گفت در عالم کسی این را فتاد؟
شیر بی دم و سر و اشکم که دید؟ این چنین شیری خدا کی آفرید؟
چون نداری طاقت سوزن زدن از چنین شیر ژیان پس دم مزن
ای برادر صبر کن بر درد نیش تا رهی از نیش نفس گبر خویش
هر که مُرد اندر تن او نفس گبر مرورا فرمان برد خورشید و ابر
گر همی خواهی که بفروزی چو روز هستیِ همچون شب خود را بسوز
آری، من و مایی را رها کن، تا بتوانی تحمّل سوز و درد کنی و شیر قدرتمند معنویّت گردی.
ماخذ: داستانهای مثنوی-اشتهاردی صفحه: 56-54